در بهار 1934 یک نویسنده ی تازه کار به اسم آرنولد سموئلسون از میننستوتا به فلوریدا سفر کرد تا قرار ملاقاتی با نویسنده ی مورد علاقه ش ترتیب دهد. سموئلسون انگیزه اش را از دست داده بود و باور داشت برای بهبود مهارت نویسندگی اش به کمک یک مربی نیاز دارد.

نویسنده ای که به عنوان مربی اش انتخاب کرده بود که بود؟ ارنست همینگوی

ساموئلسن در جلوی منزل همینگوی حاضر شد و از او خواست تا چند دقیقه ای با هم مکالمه داشته باشند. همینگوی درخواست او را پذیرفت و چند تا از نوشته هایش را مطالعه کرد. اگرچه همینگوی تحت تأثیر نوشته های ساموئلسون قرار نگرفت، اما جدیت  این جوان 22 ساله او را متحیر ساخت.

متاسفانه همینگوی برنامه داشت که بزودی از طریق کشتی اش فلوریدا را ترک کند اما از شانس خوب ساموئلسون، همینگوی از او خواست که به وی بپیوندد. وسط دریا، ساموئلسون این فرصت را داشت که تمام دانسته های همینگوی درباره نویسندگی را بپرسد. در یک مقاله ای که در سال 1935 چاپ شد، همینگوی بخشی از توصیه هایی که به این جوان کرده بود را به اشتراک گذاشت.

ساموئلسون از همینگوی پرسید:

برای یک نویسنده چه تمرینی مناسب است؟

و همینگوی به او تمرینی داد که باعث تقویت مهارت های دیداری او می شد و او میتوانست تجاربش را به شکل واضح تری روی صفحه کاغذ بیاورد. این تمرین به سه بخش تقسیم می شود و یک راه عالی برای تمرین «نگو، نشان بده» در داستان است.

مرحله ی شماره 1:

یک موقعیت انتخاب و به دقت آن را مشاهده کن، سپس سعی کن آنچه را که دیدی روی کاغذ بنویسی.

برای ساموئلسون این موقعیت همان ماهیگیری بود. برای شما می‌تواند مسیر رفتن به محل کار یا فروشگاه باشد.

در فروشگاه یا در رستوران به همه اشیای اطراف و احساساتی که در جریان است به دقت نگاه کن. 

همینگوی می نویسد: «خوب دقت کن امروز چه اتفاقی می افتد. اگر یک ماهی به تور ما بیفتد، ببین بقیه چه می کنند. به قطره هایی که از بدن او سر می خورند نگاه کن. به پرش و برخورد او به زمین. صداها را به خاطر بسپار. همچنین گفت و گوهایی که رد و بدل می‌شود. به احساساتت دقت کن. ببین کدام عمل منجر به کدام احساس در وجود تو می‌شود. و بعد شروع کن به نوشتن. طوری شفاف بنویس که خواننده هر آنچه که تو دیدی را ببیند و هر چه که حس کردی را حس کند. این مرحله کمک میکند از مبهم گویی دوری کنی. فقط نگو ماهیگیری جذاب است. به طور ویژه آن را نشان بده.»

مثلا در کتاب همینگوی، پیرمرد و دریا او از توصیفات شفافی برای انتقال خواننده به درون قایق سانتیاگو استفاده می کند. توصیفات او به گونه ای است که میتوانیم قطرات آب روی صورت سانتیاگو و گرمای هوا، و قدرت و سپس ضعف او، وقتی که میخواهد قلاب ماهگیری را بچرخاند درک کنیم. با خواندن کتاب بیشتر متوجه میشویم که ماهیگیر بودن چه حسی دارد.

همینگوی در کتاب پیرمرد و دریا می‌نویسند:

«او به دریا نگاه کرد و متوجه شد چقدر تنهاست. می توانست تلالو اشعه آفتاب در اعماق سیاهی دریا و این سکوت ابدی را نظاره کند.

ابرها در حال شکل گرفتن بودند. وقتی به جلو نگاه کرد پرواز غازهای وحشی را در آسمان دید که به تناوب بر فراز آب پرواز می کردند، سپس محو می شدند. او میدانست که هیچکس در دریا تنها نیست.»

مرحله شماره 2:

با توجه کردن به احساسات و عکس العمل های افراد در موقعیت ها، همدلی را تمرین کنید. همدلی توانایی درک و حساس بودن نسبت به احساسات دیگران است، توانایی دیدن دنیا از نگاه فرد دیگری است.

همینگوی به ساموئلسون گفت که برای یک نویسنده داشتن حس همدلی ضروری است. او نوشت:

«درون مغز یک نفر دیگر برو. اگر من تو را سرزنش می کنم، سعی کن بفهمی من در آن لحظه به چه چیزی فکر میکنم و اینکه خودت چه حسی داری. اگر کارلوس به جان فحش بدهد به هر دو طرف فکر کن. فقط به این فکر نکن که چه کسی درست می گوید. به عنوان یک انسان بله تو باید بدانی حق با چه کسی است چه کسی راست می گوید و چه کسی دروغ، و باید تصمیم بگیری.اما به عنوان یک نویسنده، به هیچ وجه نباید قضاوت کنی، بلکه فقط باید درک کنی.»

به عنوان مثالی از کتاب پیرمرد و دریا، همینگوی به گونه ای سانتیاگو را توصیف می کند که خواننده پس از پایان داستان از او به عنوان یک دوست قدیمی یاد می کند. همینگوی اجازه می دهد به درون ذهن سانتیاگو برویم و رویاها و آرزوهای او، شجاعت و تنهایی اش را ببینیم. این هم یک متن دیگر از داخل کتاب:

«او در این تاریکی و بدون دیدن ذره ای نور و روشنایی و وزش باد حس می کرد که شاید مرده است. او دو دستش را روی هم گذاشت و کف دستانش را حس کرد. آنها نمرده بودند و او میتوانست درد زندگی را با باز و بسته کردن آنها بچشد. او به لبه ی قایق تکیه داد و مطمئن شد نمرده است. درد شانه هایش هم این حقیقت را تصدیق می کردند. »

با مشاهده ی یک موقعیت سعی کن به احساسات و انگیزه هایی که در اطرافت می بینی فکر کنی. فردی که توی صف از تو جلو می زند به چی فکر می کند؟ چرا تو از نمایشگاه هنر لذت می بری اما دوستت نه؟ تصور کن بودن در جای پای دیگری چه حسی دارد.

درباره ناداستان، می توانی برای تفکر عمیق درباره موضوعی که می نویسی از همدلی استفاده کنی. چرا باید دیگران دیدگاه متفاوتی نسبت به تو داشته باشند؟ در نوشته ی خود چطور می توانی به آن دیدگاه های متفاوت پاسخ بدهی؟ بالاتر از همه، تمرین همدلی ما را تشویق می کند درباره خواننده هایمان بیشتر فکر کنیم. نوشته ی ما چطور می تواند خواننده را درگیر کند؟ چطور میتوانیم از مضامین جهانی در نوشته هایمان بهره بگیریم به طوری که خواننده بتواند با آن ارتباط بگیرد و الهام بخش او باشد؟

مرحله ی شماره 3

مراحل یک و دو را تکرار کن. به عبارت دیگر، تمرین، تمرین، تمرین

نوشتن به صورت توصیفی قابل آموختن است. همینگوی به ساموئلسون گفت،

«فقط گوش بده. وقتی افراد حرف میزنند، کامل گوش بده. به این فکر نکن که در جوابش چه چیزی بگویی. اکثر افراد اصلا گوش نمیدهند، و حتی مشاهده گر خوبی هم نیستند. تو باید بتوانی بعد از خارج شدن از یک اتاق، هر چیزی که آنجا دیدی را به خاطر بیاوری. نه تنها این، بلکه اگر رفتن به اتاق حس خاصی را در تو ایجاد کرد باید دقیقا آن احساس را بشناسی و بفهمی چه چیزی این احساس را در تو ایجاد کرد. سری بعد برای تمرین این کار را انجام بده. در خیابان به افراد نگاه کن و ببین در بیرون آمدن از تاکسی ها یا راه رفتن شان چه تفاوت هایی با هم دارند. هزاران راه برای تمرین وجود دارد. و همیشه به بقیه افراد فکر کن.»

توانایی توصیف چیزی به صورت واضح و شفاف یک مهارت ضروری برای هر نویسنده است. توصیفات شفاف پاراگراف ها را از حالت مبهم و خسته کننده به جذاب و به خاطر ماندنی تبدیل میکنند.

این تمرین سه مرحله ای به ما کمک میکند این مهارت مهم را در خود تقویت کنیم و بتوانیم کلماتی را بروی کاغذ بیاوریم که خواننده را از لحاظ احساسی متاثر کند.

همینگوی نوشته بود:

«تمام کتابهای خوب در این ویژگی مشترک اند که حتی اگر رویدادها واقعا اتفاق افتاده بودند، آنچه که درون کتاب است از واقعیت، واقعی تر است. خواننده بعد از خواندن کتاب باید حس کند که تمام آنچه در کتاب اتفاق افتاده متعلق به خودش است: خوب و بد، سرخوشی، عذاب وجدان و غم، افراد و مکان ها و آب و هوا. اگر بتوانی این را به خواننده ات بدی یعنی تو یک نویسنده ای.»